سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محمد حسین فهمیده یکی از کم سن و سال‌ترین شهدای نظامی دوران دفاع مقدس است. او زاده‌ی 1346 قم است؛ ولی موقع اعزام به مناطق عملیاتی، همراه با خانواده ساکن کرج بود.

محمد حسین مبارزات سیاسی را از همان اوان کودکی آغاز کرد. او در حالی که 11 سال بیش‌تر نداشت، در راهپیمایی‌های زمان پیرزوی انقلاب شرکتی فعال داشت و به کار پخش اعلامیه‌های امام راحل هم مبادرت می‌ورزید.

31 شهریور 1359، محمد حسین 13 ساله با اطلاع از حمله‌ی نظامی رژیم بعث به خاک مقدس ایران بسیار متأثر شد. فردای آن روز، یک مهر بود و او قاعدتاً باید به مدرسه می‌رفت؛ منتها خبر حمله‌ی عراق دل و دماغ مدرسه رفتن را از او گرفته بود. به هر حال با اصرار خانواده چند روزی به مدرسه رفت؛ ولی دلش در مناطق عملیاتی جنوب بود. ساعاتی هم که در مدرسه نبود، توی خانه بند نمی‌شد، یک جا بند نمی‌شد و مدام در مساجد و تکایا حاضر بود تا برای رزمندگان دعا کند و از طرفی با سایر برادران در خصوص جنگ رایزنی کند.

بالأخره حسین تصمیم خود را گرفت. هنوز یکی دو هفته از شروع جنگ نمی‌گذشت. اما مگر می‌شد حسین در جنگ شرکت نداشته باشد؟ او باید به هر ترتیب به جنوب می‌رفت. او راهی شد. دم در حیاط منزل، مادرش برای آخرین بار تلاش کرد این غنچه‌ی نوشکفته را باز دارد. او با بغض به حسین گفت: "پسرم، نرو ...".

[سعی کنید این قسمت از داستان را با آهنگ پس زمینه‌ی هندی در ذهن مجسم کنید]

محمد حسین برگشت و جواب داد: "نمی‌شود مادر، باید بروم. پای ناموس در میان است".

مشغله‌ی مبارزه به محمد حسین اجازه نمی‌داد مطالعات فلسفی زیادی داشته باشد؛ منتها او گاهی عمیق و فلسفی حرف می‌زد. مثل همین‌جا که گفت: "پای ناموس در میان است".

حسین به جنوب رسید. فضای جنگ او را بیش از پیش منقلب کرد. خرابی و بمباران اندک آرامش را هم از او سلب کرد. چند روز زندگی در میان رزمنده‌ها و مشاهده‌ی خلوص و صفای آن‌ها هم انگیزه‌ی شهادت را در حسین دو چندان کرد.

حسین رأساً یک تصمیم بزرگ گرفت. به خود گفت: گیرم صدام دو هزار تانک مجهز داشته باشد. ولی حتی اگر یکی از آن‌ها را هم منهدم کنم، برای شروع بد نیست. بله، باید یک تانک را بزنم. باید به امام و انقلاب خدمت کنم.

او تا حدی با مسائل نظامی آشنایی داشت. خوب می‌دانست که با یک نارنجک نمی‌شود یک تانک به آن بزرگی را منفجر کرد. شب قبل از حادثه، او هفت هشت نارنجک از پادگان جنوب کش رفت.

بالأخره روز واقعه فرا رسید. این یک عملیات انفرادی بود. هیچ کس از آن خبر نداشت. ولی به هر حال محمد حسین آن‌قدر بالغ بود که بتواند برای آن تصمیم بگیرد و از عهده‌ی آن هم بر بیاید. حسین خود را به خط مقدم رساند. نارنجک‌ها داخل کوله پشتی‌اش بودند. سعی کنید مجسم کنید: یک کودک 13 ساله، تعدادی نارنجک، یک تانک. اصلاً می‌دانید 13 سالگی یعنی چه؟ کمی به اطراف نگاه کنید. 13 ساله‌ها خیلی جوانند. یا اصلاً می‌دانید نارنجک یعنی چه؟ و یا اصلاً می‌توانید تصور کنید تانک چیست؟

محمد حسین همه‌ی این چیزهای جدی را درک می‌کرد. او خود را به تانکی رساند و پس از ادای شهادتین، نارنجک‌ها را به کمرش بست و زیر تانک رفت ... .

خبر کوتاه و تکان دهنده بود. یک نوجوان دست به عملیات استشهادی زده. امام بلافاصله او را رهبر نامید. بله، هنوز 40 روز از حمله‌ی عراق نگذشته بود که محمد حسین فهمیده، با این عملیات متهورانه، "در باغ شهادت" را برای یک جنگ طولانی 8 ساله به روی هزاران هزار جوان ایرانی گشود. بله، او به تنهایی سرآغاز شهادت انبوهی ایرانی شد.

برای این رهبر خردسال قبری در بهشت زهرا در نظر گرفته‌اند که احتمالاً امروزه میعادگاه عاشقان و دلدادگان امامت و ولایت است.

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید. بالا رفتیم ماست بود، پایین اومد دوغ بود، هر چی گفتیم دروغ بود.

پی نوشت: برخی دشمنان کوردل انقلاب در سال‌های اخیر قصد داشته‌اند ماجرای شهادت حسین فهمیده را زیر سؤال ببرند. آن‌ها اعتقاد دارند وی به طرز طبیعی و نه در یک عملیات شهادت طلبانه به شهادت رسیده است. این نادان‌ها با چنین ادعاهایی از یک طرف اصل وجود خارجی داشتن حسین فهمیده را تأیید می‌کنند و از طرفی شهادت او را مورد تأکید قرار می‌دهند.


نوشته شده در  شنبه 103/8/26ساعت  1:21 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درندگی
فهمیدگی
نان و دلقک
سنگ پای ازغد
لانه نه، آن جا سگدانی بود
سیاست داخلی
[عناوین آرشیوشده]